اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردی از قبیله خثعم نزد رسول خدا آمد و گفت : «منفورترین کار نزد خداوند چیست ؟».فرمود : «شرک ورزیدن به خداوند» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «بُریدن از خویشان» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «امر به منکر و نهی از معروف» . [.عبداللّه بن محمّد ـ به نقل از امام صادق علیه السلام ـ]
کل بازدیدها:----549775---
بازدید امروز: ----19-----
بازدید دیروز: ----56-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/7/8 ساعت 12:27 صبح


پوریا مطمئن‌ بود که‌ پدر از علاقه‌ او به‌ اتومبیل‌ خبر داشته‌ پس‌ معنای‌ این‌ بی‌توجهی‌ چه‌بود؟ موجی‌ از عصبانیت‌ به‌ قلبش‌ هجوم‌ آورد و با لحنی‌ تلخ‌ گفت‌: “با آن‌ همه‌ ثروتی‌ که‌داری‌، به‌ من‌ یک‌ جلد قرآن‌ هدیه‌ می‌دهی‌؟!”
     چیزی‌ به‌ فارغ‌ التحصیل‌ شدن‌ پوریا نمانده‌ بود و او از دو بابت‌ بسیار خوشحال‌ بود. اول‌ آنکه‌ به‌ زودی‌فارغ‌ التحصیل‌ می‌شد و می‌توانست‌ به‌ شغل‌ مورد علاقه‌اش‌ بپردازد. و دوم‌ به‌ زودی‌ صاحب‌ آن‌ اتومبیل‌اسپرت‌ قرمز رنگ‌ می‌شد که‌ ماه‌ها از پشت‌ شیشه‌ نمایشگاه‌ اتومبیل‌ به‌ آن‌ خیره‌ شده‌ بود. پوریا از مدت‌هاقبل‌ درباره‌ آن‌ اتومبیل‌ با پدرش‌ صحبت‌ کرده‌ و غیرمستقیم‌ از او خواسته‌ بود تا به‌ عنوان‌ کادوی‌ فارغ‌التحصیلی‌، آن‌ را برایش‌ خریداری‌ کند. او می‌دانست‌ که‌ با توجه‌ به‌ وضعیت‌ مالی‌ خوب‌ خانواده‌شان‌،پدرش‌ هیچ‌ مشکلی‌ بابت‌ پرداخت‌ پول‌ آن‌ ندارد. در واقع‌ تنها چیزی‌ که‌ موجب‌ شده‌ بود تا آن‌ زمان‌ پوریاصاحب‌ اتومبیل‌ شخصی‌ نباشه‌، ترس‌ و نگرانی‌ پدر از رانندگی‌ او در جاده‌ بود. دانشگاه‌ پوریا در شهرکوچکی‌ در اطراف‌ تهران‌ قرار داشت‌ و از قضا تصادفات‌ زیادی‌ در جاده‌ میان‌ دو شهر در طول‌ سال‌ اتفاق‌می‌افتاد. اما حالا دیگر وضعیت‌ فرق‌ می‌کرد. پوریا دیگر یک‌ مرد تحصیلکرده‌ بود و بیست‌ و دو سال‌داشت‌. او مطمئن‌ بود که‌ پدرش‌ متوجه‌ علاقه‌ او به‌ اتومبیل‌ قرمز شده‌ و قطعٹ با خریدن‌ آن‌، او را ذوق‌ زده‌خواهد کرد. خصوصا که‌ دیگر درسش‌ تمام‌ شده‌ و از تهران‌ خارج‌ نمی‌شد تا به‌ پدر را نگران‌ کند.
    بالاخره‌ روزی‌ که‌ در انتظارش‌ بود، فرا رسید. مسئولین‌ دانشگاه‌ جشن‌ زیبایی‌ به‌ مناسبت‌ فارغ‌التحصیلی‌ آن‌ها به‌ راه‌ انداختند اما پوریا تقریبٹ از جشن‌ چیزی‌ نفهمید. او فقط در انتظار بازگشت‌ به‌ خانه‌و گرفتن‌ هدیه‌اش‌ بود. اما وقتی‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و پدر بسته‌ کوچکی‌ به‌ او هدیه‌ کرد، ناگهان‌ از ناراحتی‌ وارفت‌. اتومبیل‌ قشنگ‌ و عزیز او بزرگتر از آن‌ بود که‌ در آن‌ بسته‌ جا بگیرد، پس‌ در آن‌ بسته‌ چی‌ بود؟! پوریابا ناراحتی‌ بسته‌ را باز کرد و با یک‌ جلد قرآن‌ زیبا و کوچک‌ روبه‌رو شد. به‌ چشم‌های‌ پدرش‌ نگاه‌ کرد که‌ بالبخند به‌ او دوخته‌ شده‌ بود. پوریا مطمئن‌ بود که‌ پدر از علاقه‌ او به‌ اتومبیل‌ خبر داشته‌ پس‌ معنای‌ این‌بی‌توجهی‌ چه‌ بود؟ موجی‌ از عصبانیت‌ به‌ قلبش‌ هجوم‌ آورد و با لحنی‌ تلخ‌ گفت‌: “با آن‌ همه‌ ثروتی‌ که‌داری‌، به‌ من‌ یک‌ جلد قرآن‌ هدیه‌ می‌دهی‌؟!” او بعد از گفتن‌ این‌ حرف‌ به‌ سرعت‌ اتاق‌ را ترک‌ و به‌ بالای‌پله‌ها دوید. پوریا بدون‌ لحظه‌ای‌ مکث‌، وسایل‌ شخصی‌اش‌ را جمع‌ کرد و در یک‌ چمدان‌ ریخت‌. این‌خانه‌ دیگر جای‌ او نبود. لحظه‌ای‌ که‌ داشت‌ خانه‌ را ترک‌ می‌کرد، متوجه‌ پدر شد که‌ در درگاه‌ خانه‌ ایستاده‌و به‌ او نگاه‌ می‌کرد. در نگاه‌ پدر، دنیایی‌ تأسف‌ و عشق‌ وجود داشت‌ اما پوریا بدون‌ خداحافظی‌ آن‌ خانه‌را برای‌ همیشه‌ ترک‌ کرد. او قسم‌ خورد که‌ تا آخر عمر حتی‌ اسم‌ پدرش‌ را هم‌ نیاورد.
    سال‌ها گذشت‌. پوریا به‌ کمک‌ دوستان‌ دانشگاهی‌اش‌ یک‌ شرکت‌ تجاری‌ بزرگ‌ راه‌ انداخت‌ و روز به‌روز ثروتمندتر شد. او بعدها ازدواج‌ کرد اما حتی‌ برای‌ ازدواجش‌ هم‌ پدرش‌ را دعوت‌ نکرد. ثروت‌ زیادموجب‌ شد که‌ کم‌کم‌ پای‌ دوستان‌ ناباب‌ در زندگیش‌ باز شود. حالا دیگر خوشگذرانی‌ جزیی‌ از زندگی‌ اوشده‌ و به‌ تدریج‌ تمام‌ پول‌هایش‌ را خرج‌ دوستان‌ ناباب‌ و طمع‌ کارش‌ کرد. همسرش‌ که‌ به‌ خاطر پول‌ با اوازدواج‌ کرده‌ بود، مدتی‌ بعد او را ترک‌ کرد و با گرفتن‌ مهریه‌ای‌ هنگفت‌ برای‌ همیشه‌ از ایران‌ رفت‌. روزگارپوریا سیاه‌ شده‌ و کم‌کم‌ سایه‌ شوم‌ فقر بر سر زندگیش‌ افتاد. خودش‌ هم‌ نمی‌دانست‌ که‌ کجای‌ زندگی‌دچار اشتباه‌ شده‌. اما حتی‌ در آن‌ شرایط هم‌ حاضر به‌ دیدن‌ پدر نشد.
    بالاخره‌ یک‌ روز به‌ او خبر رسید که‌ پدرش‌ بر اثر یک‌ بیماری‌ سخت‌ به‌ بستر بیماری‌ افتاده‌. چند باروسوسه‌ شد تا به‌ دیدار پدر برود اما هر بار شیطان‌ مانع‌ از این‌ کار می‌شد و خاطره‌ روز فارغ‌ التحصیلی‌ وهدیه‌ پدر را به‌ او یادآوری‌ می‌کرد. تا اینکه‌ خبر مرگ‌ پدر را به‌ او دادند و متعاقب‌ آن‌ فهمید که‌ پدر تمام‌ثروتش‌ را برای‌ او بجا گذاشته‌. بیست‌ سال‌ از رفتن‌ پوریا از خانه‌ پدر می‌گذشت‌ که‌ او به‌ خانه‌ برگشت‌.قلبش‌ از شنیدن‌ خبر مرگ‌ پدر فشرده‌ شده‌ بود. خودش‌ هم‌ نمی‌دانست‌ که‌ چطور این‌ همه‌ سال‌ اسیرکینه‌ای‌ سنگین‌ شده‌. مشغول‌ گشت‌ و گذار در خانه‌ شد تا خاطرات‌ کودکیش‌ را زنده‌ کند. هنگامی‌ که‌سرگرم‌ تماشای‌ اتاق‌ کار پدر بود، ناگهان‌ با جعبه‌ای‌ چوبی‌ روبه‌رو شد که‌ حاشیه‌ای‌ ظریف‌ و طلایی‌داشت‌. پوریا در جعبه‌ را باز کرد و از دیدن‌ قرآن‌ اهدایی‌ برجا خشک‌ شد. قرآن‌ به‌ همان‌ تازگی‌ و زیبایی‌روزهای‌ اول‌ بود. صلواتی‌ فرستاد و قرآن‌ را باز کرد. در گوشه‌ صفحه‌ اول‌ آن‌، تکه‌ مقوای‌ کوچکی‌چسبانده‌ شده‌ بود که‌ خط پدرش‌ روی‌ آن‌ نقش‌ بسته‌ بود. پدر نوشته‌ بود: “پسرم‌. در شروع‌ راه‌ زندگی‌،چیز را به‌ تو هدیه‌ می‌کنم‌ که‌ بیشتر از همه‌ به‌ آن‌ نیاز داری‌. این‌ کتاب‌ آسمانی‌ به‌ تو راه‌ و رسم‌ زندگی‌ رانشان‌ می‌دهد و نمی‌گذارد که‌ دچار خطا و اشتباه‌ شوی‌. این‌ قرآن‌ را هرگز از خودت‌ دور نکن‌ تا قلبت‌ راسیاهی‌ها کدر نکنند”. چشمان‌ پوریا پر از اشک‌ شد. لبانش‌ را روی‌ کتاب‌ آسمانی‌ گذاشت‌ و اجازه‌ داد تااشک‌هایش‌، کلمات‌ پدر را در بر گیرند. ناگهان‌ کیسه‌ از سبز و مخملی‌ از میان‌ قرآن‌ به‌ زمین‌ افتاد. پوریا باتعجب‌ کیسه‌ کوچک‌ را از روی‌ زمین‌ برداشت‌ و در آن‌ را باز کرد. درون‌ آن‌ کلیدی‌ طلایی‌ و کوچک‌ قرارداشت: کلید یک‌ اتومبیل‌ قرمز اسپرت!


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else